داستان زیبای مرد نابینا
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.
روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید...
برای خواندن این داستان زیبا به ادامه مطلب بروید...
ادامه مطلب
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.
روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید...
برای خواندن این داستان زیبا به ادامه مطلب بروید...
شب عروسيه،آخره شبه،خيلي سر و صدا هست. ميگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض
کنه هرچي منتظر شدن برنگشته...
در را هم قفل کرده. داماد سروسيمه پشت در راه ميره داره از نگراني و ناراحتي ديوونه مي شه.
مامان باباي دختره پشت در داد ميزنند: مريم ، دخترم ، در را باز کن.مريم جان سالمي ؟؟؟
آخرش داماد طاقت نمياره با هر مصيبتي شده در رو مي شکنه ميرند تو ....
برای خواندن ادامه داستان به مطلب بروید
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم
همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش
بود گفت:عمه جان…
اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت...
برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید
وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم
نشسته بود و اون منو "داداشي" صدا مي کرد....
به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش
متعلق به من باشه اما اون توجهي به اين مساله نميکرد...
برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید